Thursday, October 29, 2009

يك لبخند

ديروز با عيال نازنين رفته بوديم جنوب شهر
براى سفارش و خريد رنگ و مواد شيميايى كه عيال جان براى نقاشى لازم داره ، رفته بوديم شوش
كارمون طول كشيد و گشنگى زد بالا
مونده بوديم كه در اون محلهء زيبا چي چي بخوريم
مغازهء درب داغونى ديديم كه كارش تهيه غذا بود
خانم جوونى كه به تنهايى داشت با ديگ هاى گندهء غذا كلنجار ميرفت اونجا بود
ازش پرسيديم كه ساندويچى خوب كجا ميشه پيدا كرد
به قدرى شيرين و با محبت برخورد كرد كه من و عيال هر دو متحير و متعجب شده بوديم
و از مغازهء اون خانم كه اومديم بيرون ، تا دقايقى داشتيم از شيرينى و صميميت و انسانيت اون خانم حرف مى زديم
چقدر حس خوبى بود
وسط اون همه شلوغى
توى اون محلهء قراضه و بدتركيب
با اون حال خسته اى كه ما داشتيم
برخورد اون خانم
الحق كه نوازش گرمى بود
و اميد
آره
اميد به اينكه هنوز هم هستند آدم هاى نازنين و با شعور
هيييييييييييييييييييييچ هديه اى بهتر و شيرين تر و دلچسب تر از يك برخورد خوب و صميمى انسانى نيست
هديه اى كه نه تنها خرجى نداره
بلكه هر دو طرف رو راضى و خشنود مى كنه
!
بيايين ما هم تمرين كنيم
و هميشه خود آگاهانه و هشيارانه ، با ديگران برخورد كنيم
و براى هر كسى كه مى بينيم
هديه اى داشته باشيم
يك هديه خوب و به ياد موندنى
يك لبخند
يك روى خوش
و
كمى انسانيت
!
شاد و سربلند باشيد

No comments:

Post a Comment